زیور خانم گفت نه اشتباه نمیکنن بعضی وقتا بعنوان هدیه وتشکر از خرید وبعضی وقتا تبلیغ یه کاری چندتا چیز میز اضافه میفرستن.
برام جالب بود وسایلو بردم گذاشتم تو یه اتاق ارایشگاه .یه روز اتفاقی یکی از خانمارفت تواتاق لباسشو عوض کنه لباسا رو دید وذوق کرد وگفت من امروز میخوام برم مهمونی اینا رومیشه به من بفروشی گفتم چرا که نه الکی یه مبلغ بالاتری گفتم وبا کمال میل پرداخت.پوله به دهنم شیرین اومد.با خودم گفتم چرا از این لباسا نیارم یه گوشه ونفروشم خوب پولی درمیارم.یه مقدار پول پس انداز داشتم کلی لباس وتور ودستکش عروس و...سفارش دادم وگذاشتم کنار سالن وخیلی خیلی مشتریام استقبال کردن وبه راحتی تمامشون فروش رفت .حساب کتابامو کردم دیدم درامدش از یه هفته روپا وایسادن تو ارایشگاه ببشتر بود.دیگه افتادم تو این کار،مدام جنس میاوردم وخوبم درامد داشتم.
چند سالی این کارا رو کردم.کلی طلا خریده بودم وپس انداز خوبیم داشتم .
یه روز جنسایی که سفارش داده بودم برام نیومد.با زیور خانم درمیون گذاشتم گفت خوب باید بری اداره پست ،بیا با پسر من برو پیگیر بشو هوا خیلی خیلی گرم بود وتو ماشین داشتیم ذوب میشدیم.با پسرش مجتبی راه افتادیم.وخیلی کمک کرد .موقع برگشتن یه کناری ایستاد زیر یه سایه درخت وگفت یگانه خانم من یه سوالی ازتون داشتم یعنی یعنی یه درخواستی بود،میخواستم چطور بگم میخواستم بدونم با من ازدواج میکنید.توقع این حرفو نداشتم،مجتبی پسر خیلی محجوب وسربه زیری بود تو هیچ جمع ومهمونی کلامی حرف نمیزد.هیچوقتم حس نکردم که منو زیر نظر داره .یعنی کلا انگار هیچوقت سرشو بالا نمی آورد .با تعجب گفتم با من هستید؟گفت مگه غیر مادوتا کسیم هست،گفت والا چی بگم غافلگیرشدم.آخه چی بگم.با تجربه ی قبلی گفتم پدر مادرتون میدونن،گفت نه چندماهیه منتظر فرصت بودم به خودتون بگم روم نمیشد بیام دم ارایشگاه ،هیچوقتم نشد تنها باشیم وبگم امروز دیگه شانس آوردم.
گفتم به نظرم اول رضایت پدر ومادرتونو جلب کنید بعد من جواب میدم.
گفت اگر راضی شدن جوابت بله است.گفتم اگر راضی بودن نه راضی شدن دلم نمیخواد اجباری باشه.گفت باشه اونوقت بله میدی.نمیدونستم چی بگم جواب ندادم.با یه ذوق گفت سکوت علامت رضاست.منم چیزی نگفتم.
زیر چشمی یه نگاهی بهش انداختم بنده خدا برا همین دو کلمه حرف خیس عرق شده بود.مجتبی یه پسر کاملا معمولی بود بر عکس دوتا برادر بزرگش که مثله زیور خانم وشوهرش خیلی فعال وخاص بودن .خیلی فعال وسروزبون دار وپر تکاپو نبود.ته تغاری خونه بود وبهش سخت نگرفته بودن.
یه کتابفروشی داشت،عاشق بچه ها وسر وکله زدن با بچه ها بود.
#داستان_یگانه❤❤یه چند روزی گذشت هیچ خبری نشد،گفتم حتما زیور خانم اینا راضی نبودن .حقیقتش من چندتا خواستگار داشتم ولی متوجه شدم اغلبشون بخاطر درامدی که داشتم جلو اومده بودن.البته منم توقع خیلی زیادی نداشتم ،ظاهرم معمولی بود ،کس وکاری هم نداشتم که توقع داشته باشم طرفم خیلی خاص باشه ولی دیگه انقدرم وامونده نبودم که بخوام با یکی ازدواج کنم که بی کار وبی عارباشه وفقط منو برا درامدم بخواد.
دیگه از اومدن زیور خانم اینا نا امید شده بودم که بعد از دوهفته زیور خانم بایه جعبه شیرینی اومد وگفت خوب عروس خانم دل پسرمنو که خوب بردی.حالا بگو ببینم نظرخودت چیه دلت با پسرم هست یانه.من قبلا فکرامو کرده بودم مجتبی پسر خوب وسر به راهی بود کار وکاسبی خوبیم داشت خانوادشم که کامل میشناختم اونام منو طی این چندسال کامل شناخته بودن برای من که موقعیت خوبی بود بنابراین بله رو دادم.اونم رومو بوسید وقرارشد آخر هفته یه نامزدی خودمونی بگیریم وبعدشم که یه خونه جور کردیم عقد وعروسی برگزار بشه.
نامزدیم تو خونه زیور خانم بود.بیست ودوسالم بود وسرزنده وشاد بودم،مجتبی بیست وپنج ساله بود دو برادر بزرگتر داشت که اونا دارالترجمه وآژانس مسافرتی داشتن،ازدواج کرده بودن وکلا کلاس زندگیشون خیلی متفاوت وسطح بالا بود.مجتبی مثله اون دوتا سر وزبون نداشت وبخاطر همین یه شغل بی دردسر وارومو انتخاب کرده بود.اونروز شادترین روز زندگیم تا اون سن بود ،یه جوری حس ارامش وامنیت داشتم از پدیرفته شدن درخانواده ای که منو شغلمو کاملا پدیرفته بودن.
یکسال نامزدی به سرعت برق وباد گذشت.اغلب صبحهای جمعه با هم قرار میذاشتیم بریم کوه وپارک وگشت وگزار وخریدو بعدم رستوران چون بقیه روزا من واقعا سرم شلوغ بود.مجتبی مقداری پس انداز داشت منم کلی طلا داشتم همه رو روهم گذاشتیم و مبلغ قابل توجهی شدیه خونه دو طبقه خریدیم.یک طبقه برا زندگی ویکیم ارایشگاه .مراسم عقد وعروسی در دو روز متوالی بود کلی مهمون داشتیم اونزمان دوست وآشنا وفامیل دور رو دعوت میکردن کینه وکدورتا طولانی نبود اغلب با عقد وعروسی یا مجلس ختم تبدیل به آشتی میشد،منم تو این چندسال کلی دوست وآشنا پیدا کرده بودم وهمه رو دعوت کردم.شاگردام کمکم کردن وارایشم کردن واماده شدم .سر سفره عقد بزرگتری نداشتم که بگم با اجازه پدرم یا بزرگترم ،درنهایت گفتم با اجازه بزرگترای جمع بله،مجتبی دستمو محکم گرفت ویه نگاه مهربان بهم کرد ...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه
...